گويند شغالى ، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست
و به ميان طاوسان در آمد. طاوس ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم هازدند .
شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت ؛
اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى گرداندند .
شغالى نرمخوى و جهانديده ، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت :
اگر به آنچه بودى و داشتى ، قناعت مى كردى ، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى آمد
و نه نفرت همجنسان خود را بر مى انگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و
زيباتر و مطبوع تر از آنچه هستى ، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود. (١)
١- ر .ك : بديع الزمان فروزانفر، مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى ، چاپ اميركبير، چاپ چهارم ، ص ٩٢.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0